نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

تولد بابایی و آقاجون

پدر  مهربانم و همسر عزیزم تولدتون مبارک و همچنین روز جانباز رو به پدرم و همه جانبازان عزیز تبریک می گویم. تولدتون مبارک نهم خرداد تولد بابایی و دهم خرداد هم تولد آقاجون و دوازدهم هم روز جانباز ، این شد که من و خاله جون تصمیم گرفتیم یه تولد خانوادگی 7 نفره بگیریم. خاله جون و دوستش پنج شنبه بعدازظهر رفتند و کیک و بقیه وسایل رو خریدند و پنج شنبه (8/3/93)شب شام خونه آقاجون بودیم و بعد شام تولد گرفتیم .نیایش خانم هم که تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود شمع فوت کنه(تولد یکسالگی اش که بلد نبود و کوچولو بود و دیگه هم موقعیتی پیش نیومد)حسابی تلافی کرد و شمع ها رو چند بار رو...
10 خرداد 1393

فقط برای دخترم

آزاد باش دخترم شادی کن برقص بلند بلند آواز بخوان بلند بلند بخند زندگی کن تا همیشه ... دخترک رویاهای ناتمام من ...
8 خرداد 1393

اولین ها( مهد و کوتاهی مو)

امروز اولین روزه که نیایش رو بردیم مهد.صبح با اداره تماس گرفتم و گفتم دو ساعتی دیرتر میرسم  و بعد من و نیایش و بابایی رفتیم مهد.از قبل در مورد مهد جست و جو کرده بودم  و به پیشنهاد ژیلاجون نیایش رو بردیم همون مهد ژابیز (دختر عموی نیایش) البته ژابیز مهدش تمام شده و از مهر دوباره می ره.رفتیم و با مدیرش صحبت کردیم از قبل به نیایش گفتم بریم پیش بچه ها بازی کنی ؟علاقه نشون داد و از صبح می گفت بچا...بچا...اولش که رفتیم نیایش پیش بچه ها نرفت و توی سالن مشغول بازی با توپ و سرسره شد کم کم مربی اش راضی اش کرد و بردش پیش بچه ها .خوب بود..خداحافظی کردیم و اومدیم چون نیایش سابقه موندن خونه عزیزجون رو داشت راحت قبول کرد...دوباره حدود ساعت 10 تماس...
5 خرداد 1393

چه ازدواج کرده باشید چه نکرده باشید این داستان را بخوانید

وقتی آن شب از سر کار بر گشتم همسرم داشت غذا را اماده می کرد دست او را گرفتم وگفتم باید چیزی بهت بگویم او نشست وبه ارامی مشغول غذا خوردن شد وغم وناراحتی توی چشمانش  را خوب میدیدم  اما باید به او میگفتم که در ذهنم چی می گذرد من طلاق میخواستم  به یک دفعه نفهمیدم چطور  دهانم را باز کنم موضوع را مطرح کرم به نظر میرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد بانرمی گفت چرا  از جواب دادن به سوالش سر باز زدم این باعث شدعصبانی شود طرف غذایش را به کناری انذاخت وسرم داد کشید تو مرد نیستی  ان شب دیگر اصلا باهم حرف نزدیم او گریه میکرد می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیش  امده است اما واقعا نمی توانستم جواب قانع ک...
4 خرداد 1393

دختر مستقل من

سلام به همه دوستان.نیایش خانم من چند وقتی هست که وقتی میخواهیم سوار ماشین بشیم میگه پش پش ...یعنی مبخواد خودش صندلی عقب بشینه،بابایی هم براش کمربندش رو می بنده و خودش میشینه و با آهنگ دستاش رو تکون می ده و می رقصه .امروز صبح که می خواستم بیام اداره  نیایش خانم حتما می خواست عروسک خودش رو هم بیاره .هیچی راضی نشد بگذاره خونه و با خودش آورد و صندلی عقب نشست و محکم نا نای خودش رو نگه می داشت. رفتیم تا ایستگاه تا من با مینی بوس برم  اما ازم جدا نمی شد و گریه می کرد .این شد که سه تایی راهی اداره شدیم و تا اونجا نیایش خانم شیر خورد و خوابید توی بغلم .بعد که رسیدیم بازم گریه می کرد و نمی خواست بره بلاخره بابایی به هوای مغازه رفتن و بستنی...
4 خرداد 1393

ولادت یاس مبارک

ولادت حضرت زهرا رو به همه مادران و خانم ها مخصوصاً خانم های شاغل زحمتکش  تبریک می گویم. همین طور به مادر عزیزم که مدیون زحماتش برای خودم و دخترم هستم .مادر عزیزم امیدوارم بتونم جبران کنم این همه مهربانی ات را...دوستت دارم ...
22 ارديبهشت 1393

پدر مهربانم و همسر عزیزم روزتان مبارک

از طرف من  و نیایش جون برای باباهامون دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته   پدر عزیزم...... من نبودم و تو بودی ، بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ، حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ، هر روز، هر لحظه، هر آ...
22 ارديبهشت 1393

گلی من

سلام دختری.پنج شنبه 18/2/93 اولین بار اجازه دادیم شما سوار هلی کوپتر و قطار توی پارک جنگلی بشی.قبلا یه بار کنار ساحل بردیمت که سوار بشی یه کوچولوی دیگه اونجا بود تا نشست سوار قطار گریه کرد و تو هم دیگه قبول نکردی بشینی و گریه می کردی. تا شد پنج شنبه و وقتی سوار شدی خیلی دوست داشتی و دست تکون میدادی و  فرمان قطار رو می چرخوندی و کلی بهت خوش گذشت.بعدش هم رفتیم و اولین بلال امسالت رو خوردی .پارسال خیلی کوچیک بودی و با این حال خیلی بلال دوست داشتی و می خوردی .امسال هم خیلی خوشت اومد و با اشتها می خوردی و فرقش با پارسال این بود که خودت نگهش میداشتی و می خوردی.حسابی بازی کردی و بعدش با  بابایی رفتیم جیگرکی و بعدش هم پارک و تاب بازی .راست...
20 ارديبهشت 1393

خاطرات این روزها

سلام دخترم ماهم.عزیزم 25/1/93 تا28/1/93 یعنی 4 روز تب داشتی و من با به یاد آوردن خاطره تلخ شهریور پارسال که هیچوقت نخواستم بنویسمش با هر تب تو می مردم و زنده میشدم .خدا رو شکر روز 4 حالت بهتر شد و تبت قطع شد و فقط میل به غذا نداشتی که کم کم بهتر شدی.این 4 روز رو مرخصی گرفتم و پیشت بودم .خیلی سخت گذشت ولی خدا رو شکر تو خوب شدی و نگرانی ام تمام شد. خیلی دلم میخواد امروز هم سریعتر بگذره تا زودتر بیام پیشت و با تو باشم.خیلی با مزه شدی بعضی از کلماتی که یاد گرفتی و من  یادم میاد رو می نویسم تا یادگاری بمونه. دخترم الان کلمه های مامان ،بابا،عزیز ،آب  رو کامل میگه و اما بقیه: مه مه :مهمان ندونم:نمی دونم دایی: دادا خاله:آ...
20 ارديبهشت 1393