نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

دندونی ها

دندونی اول (اولین دندان پایین) 15/12/91 دندونی دوم(دومین دندون پایین)25/1/92 دندونی سوم(اولین دندون بالا)24/2/92 دندونی چهارم(دومین دندون بالا)6/3/92 دندونی پنجم(سومین دندون بالا)16/3/92 دندونی ششم(چهارمین دندون بالا)23/3/92 دندونی هفتم(سومین دندون پایین)18/4/92 دندونی هشتم(چهارمین دندون پایین)١٠\5\92 دندونی نهم (پنجمین دندون پایین آسیاب بزرگ پایین سمت چپ)٢/٧/٩٢ دندونی دهم(پنجمین دندون بالا(آسیاب بزرگ بالا سمت چپ)٢٥/٧/٩٢ دندونی ١١(٦ دندون پایین(آسیاب بزرگ سمت راست)١٥/٨/٩٢ دندونی١٢(٧ دندون پایین(آسیاب کوچک سمت چپ)٢٢/٨/٩٢ دندونی١٣(ششمین دندون بالا)١٨/٩/٩٢ دندونی١٤(هفتمین دندون بالا)٢/١٠/٩٢ قر...
13 ارديبهشت 1393

یه دختر دارم...

دختر داشتن یعنی کمدی پر از دامن های رنگی چین چینی دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت که هروقت میری تو اتاق یه تیکه اش بره زیر پات و نفست ببره دختر داشتن یعنی یه میز توالت بنفش پر از کش های رنگی رنگی دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی و بنفش دختر داشتن یعنی پچ پچ های آخر شب مادر و دختری توی یه تخت کوچیک صورتی دختر داشتن یعنی لاک های رنگی دختر داشتن یعنی تتوهای رنگ به رنگ روی بازو دختر داشتن یعنی رقص ، قر ، خنده های از ته دل ، موهای بلند ، دامن های زیبا ، کمد پر از لباس ، ناخن های لاک زده ، عروسکهای ریز و درشت ، میزتوالت پر از گل سر و گوشواره و .... دختر داشتن یعنی عشق در یک کلام ازت ممنون...
21 فروردين 1393

مادر

مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای...   مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودک 5 ماهه ات از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت...   مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریانت در آغوش توست و لحظه ی نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی  وسیله ای که لازم داری با دست پا بر میداری... ...
5 فروردين 1393

دومین عید و شروع 21 ماهگی(بیست ماهگیت مبارک عسل)

امسال دومین عیده که نیایشی پیش ماست و سرسفره هفت سین سه نفری می شینیم.زندگی مون با اومدنش شیرین تر شده .خوشحالم به خاطر بهترین معجزه خدا برای من.دوستت دارم بهترینم.دختر گلم...امروز مادرجون نیایش از کربلا برمیگرده.زیارتش قبول باشه ان شاالله. کلی برای نیایش خرید کردیم.پیراهن.بوز و شلوار مجلسی.سارافن.جوراب.کفش .کیف کوچولو بامزه و خیلی چیزای بامزه و کوچولو و ملوس دیگه...عزیز جون هم ٤ دست لباس و عروسک براش از مکه خریده .همین طور مادربزرگ منم یه بوز و شلوار و سویشرت خوشگل براش خردیدند.دست همه شون درد نکنه...کلی خرید ماهی و وسایل سفره هفت سینم مونده که باید تهیه کنم..نمی دونم  وقت می کنم به همه کارهام برسم...حال و هوای خوبیه شب عید ...دخترم دو...
27 اسفند 1392

زیارت قبول

سلام دوستان.سه شنبه 20/12/92 امتحان داشتم و مرخصی گرفتم .بد نیود.پنج شنبه همون هفته دیگه مرخصی ام رو قبول نکردند چون بابایی هم قرار بود بره تهران و عزیز هم که نبود .با بابایی تصمیم گرفتیم نیایش رو ببریم خونه عمو ناصر.تماس گرفتم و با زن عمو ژیلا صحبت کردم میگفت جایی نمی خواهند بروند و پنج شنبه بچه هام مدرسه ندارند و خونه هستند.صبح نیایش رو بردیم خونه شون و خیالم راحت شد بعد بابایی رفت تهران و منم اومدم اداره.زنگ زدم و حالش رو پرسیدم ژیلا جون می گفت(البته ژیلا علاوه بر جاری ،دختر دایی ام هم هست و واقعا خانومه وگرنه که جاری .....می دونید دیگه....خوبش کم پیدا میشه..)خب می گفت که وقتی بچه ها بیدار می شدند نیایش براشون توضیح میداد که مامان و بابا ...
25 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام گلی من.عزیزجون و آقاجون سه شنبه ساعت ٥ صبح رفتند تا ساعت ١١ به فرودگاه برسند و بروند مکه.زیارتشون واقعا قبول باشه امروز پنجمین روزه که رفتند  این روزا مدینه هستند.باهاشون تماس داریم خیلی از حال و هوای اونجا تعریف می کنند ان شاالله قسمت همه بشه. فردا راهی مکه می شوند.روز دوشنبه قبل از رفتنشون حسابی سرشون شلوغ بود و مهمان داشتیم.همه یا می اومدند برای خداحافظی یا تماس می گرفتند تا ساعت ٢ صبح سه شنبه بیدار بودیم.حسابی جاشون خالیه و نبودنشون حس میشه.بابایی هم پیش نیایش میمونه تا من از اداره برگردم.پنج شنبه رو مرخصی گرفتم چون بابایی میخواست بره تهران برای کارش.وقتی بابایی پیششه حسابی با هم بازی می کنند .نیایش خیلی بابائیه .وقتی باباش کنا...
18 اسفند 1392

این روزها..

سلام به همه دوستان.این روزها سرم خیلی شلوغه...یه جورایی سر همه شلوغه... از یه طرف ساخت خونه و خرید و انتخاب وسایل ...از طرفی رفتن عزیزجون و اقاجون به مکه...ان شاالله سه شنبه 13/12/1392 میروند....از طرف دیگه مغازه باز کردن بابایی و دوستش و رفتنش به تهران و خرید وسایل مغازه و کلاس آموزشی پنجشنبه هاش...میبینید حسابی کار داریم از طرفی هم خونه تکونی عید و خرید لباس و وسایل عیدی برای دختر طلا و خودمون....همچنان نیایش بازیگوش و بامزه تر از همیشه ..دیروز با بابایی رفتیم پارک جنگلی..البته با ماشین آقاجون(بابایی چند روز پیش تصادف کرد و ماشین یه هفته ایی تعمیرگاه.خدا رو شکر حال بابایی خوبه و ماشین حل میشه)حسابی دیروز هوا خوب بود.نیایش هم که کلی بازی کر...
10 اسفند 1392

عسلی من

سلام به همه دوستان و نیایش خانمم که بعد ها این خاطرات رو میخونه.امیدوارم برسم همه خاطراتت رو بنویسم عزیزم.نیایش خانم خیلی شیرین شده البته شیرین بود اما هرچی میگذره بیشتر عسلی میشه و دل میبره.الان به دایی جونش میگه دادا....   با اشاره و نا نا گفتن ،لب تاب دایی رو که از دست نیایش دیگه چیزی ازش نمونده و دکمه هاشو کنده  براش روشن میکنیم البته کافیه  لب تاب رو باز کنیم تا نیایش جونم خودش لب تاب رو روشن کنه ... فداش بشم خیلی باهوشه...بترکه چشم حسود ....بوی اسپند میاد.....  بدش هم که باید نا نا نشونش بدیم البته اول اونی که آهنگ میزنه تا نیایش خانم بلند بشه و قر بده ...پیشرفت هم کرده ،خودش رو میچرخونه و دستاش رو هم بالا نگه میدا...
10 اسفند 1392

برگشت از مرخصی اجباری

امروز دیگه برگشتم اداره بعد از سه روز مرخصی اجباری به خاطر برف زیادساعت 10صبح  و زنگ زدم نیایش خانم خوابیده .نمیدونم بیدار بشه ببینه نیستم چی کار میکنه آخه با جمعه میشه 4 روز که پیشش بودم عادت کرده بود امروز یه خورده سخت میشه و بهونه میگیره.بابایی زحمت کشید منو رسوند اداره ،حدود یک ساعت و نیم تو راه بودیم. جاده لغزنده بود و باید یواش یواش می اومدیم.هوا هنوز سرده و برف کنار جاده هنوز خیلی مونده تا آب بشه.همه جا سفید شده بود خیلی جاده خوشگل شده بود.این چند روز حسابی با نیایش بازی کردم و خوشحال بود منم بیشتر.دومین روز(13/11/92) بردمش بیرون.نیایش متعجب همه جا رو نگاه می کرد و تکون نمی خورد عکس گرفتیم .دیدم بینی اش قرمز شد ترس...
15 بهمن 1392