این روزها..

سلام به همه دوستان.این روزها سرم خیلی شلوغه...یه جورایی سر همه شلوغه... از یه طرف ساخت خونه و خرید و انتخاب وسایل ...از طرفی رفتن عزیزجون و اقاجون به مکه...ان شاالله سه شنبه 13/12/1392 میروند....از طرف دیگه مغازه باز کردن بابایی و دوستش و رفتنش به تهران و خرید وسایل مغازه و کلاس آموزشی پنجشنبه هاش...میبینید حسابی کار داریم از طرفی هم خونه تکونی عید و خرید لباس و وسایل عیدی برای دختر طلا و خودمون....همچنان نیایش بازیگوش و بامزه تر از همیشه ..دیروز با بابایی رفتیم پارک جنگلی..البته با ماشین آقاجون(بابایی چند روز پیش تصادف کرد و ماشین یه هفته ایی تعمیرگاه.خدا رو شکر حال بابایی خوبه و ماشین حل میشه)حسابی دیروز هوا خوب بود.نیایش هم که کلی بازی کرد...خوب بود..ناهار خونه عزیزجون بودیم تا بعداز ظهر رفتیم خونه آقاجون زنگ زد آماده بشین بیاین خونه ما ..چون تیم فوقبال هیئت آقاجون توی مسابقه اول شده بود قرار بود شام بروند رستوران و بابایی هم رفت و من و نیایش دوباره رفتیم خونه عزیزجون...نیایش هم خوشحال چون دوست داره همه دورو برش باشند و تنها نباشه .بالاخره کلی خوش گذشت... راستی دیروز سالگرد عقدمون بود .واقعا چه زود گذشت....پنج سال...باورم نیمشه ...با خوبی و بدی هاش..الان که به نیایش نگاه میکنم خوشحالم ...خدایا شکرت به خاطر تمام نعمت هایت...