خبر تازه
سلام دخملی.جونم برات بگه داداشی طهورا 8/4/93 دنیا اومد اسمش رو گذاشتند محمد طاها...الهی زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه (بچه دختر دایی مامان) و این که بهم گفتن از فردا 11/4/93 میتونم برم اداره توی شهر خودمون.از طرفی از یک ساعت رفت و و یک ساعت آمد هر روزه خلاص میشم.از طرفی محیط کاری و همکارای اینجا خیلی خوبن و رعایت حال یه خانم که بچه کوچیک داره رو می کنند و خلاصه در مواقع مریضی (خدایی نکرده)باهام راه میان و قبول می کنند اما توی شهر خودمون خیلی سخت مرخصی میدن...همه زیرآب هم رو می زنند... کارم سخت تره...همکارا صمیمیتشون کمتره...فقط خوبی اش خلاصی از رفت و آمد..بازم هرچی صلاح خداست...این دوره که از آبان پارسال اومدم برام خوب بود چون راحتتر مرخصی گرفتم و به دانشگاهم رسیدم و بالاخره این پروژه بزرگ تموم شد و برام خوب بود حتماً الان هم که یه مصلحتی داره ...سپردم به خدا...
راستی درس بابایی هم تموم شد .البته لیسانس و مونده حالا فوق و ...
هر روز که میگذره به چشمات نگاه می کنم و یادم میاد چقدر کوچولو بودی و به لطف خدا برای خودت خانمی شدی.به چشمات نگاه می کنم و یه گذری به آینده میزنم و زیر گوشت میگم نیایش مامان دوستت داره و تو می خندی...میگم وقتی بزرگ شدی دلم برای این روزا تنگ میشه و تو می خندی... می گم حیف که نتونستم تمام وقت کنارت باشم و ...تو می خندی....خودم رو نگه می دارم تا اشکم نریزه و بازم تو میخندی....قربون خنده هات برم...کمتر از 20 روز دیگه تولدته دخترم ....پیشاپیش تبریک می گم..چون از وقتی برگردم اداره شهر خودمون دیگه کمتر وقت می کنم آپ کنم چون اینجا توی اداره اینترنت دو دستم بود ولی اونجانیست...سعی می کنم زود به زود بیام.هنوز پروسه از شیرگرفتنت رو شروع نکردم تصمیم گرفتم دو ماهی بیشتر شیر بخوری چون به خاطر شرایط کاریم خوب شیر نخوردی...
نخودی من دوستت دارم ...میبوسمت جونم...