نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

اولین ها( مهد و کوتاهی مو)

1393/3/5 12:48
نویسنده : مامانی
396 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین روزه که نیایش رو بردیم مهد.صبح با اداره تماس گرفتم و گفتم دو ساعتی دیرتر میرسم  و بعد من و نیایش و بابایی رفتیم مهد.از قبل در مورد مهد جست و جو کرده بودم  و به پیشنهاد ژیلاجون نیایش رو بردیم همون مهد ژابیز (دختر عموی نیایش) البته ژابیز مهدش تمام شده و از مهر دوباره می ره.رفتیم و با مدیرش صحبت کردیم از قبل به نیایش گفتم بریم پیش بچه ها بازی کنی ؟علاقه نشون داد و از صبح می گفت بچا...بچا...اولش که رفتیم نیایش پیش بچه ها نرفت و توی سالن مشغول بازی با توپ و سرسره شد کم کم مربی اش راضی اش کرد و بردش پیش بچه ها .خوب بود..خداحافظی کردیم و اومدیم چون نیایش سابقه موندن خونه عزیزجون رو داشت راحت قبول کرد...دوباره حدود ساعت 10 تماس گرفتم مربی اش می گفت حالش خوبه و غذا هم کمی خورده و داره با  الاکلنگ ماهی بازی می کنه...چند روزی میشد که نیایش ساعت 7 صبح دقیقاً زمانی که من میخواستم برم بیدار می شد و گریه می کرد و ازم جدا نمی شد دوست داشت پیشش باشم و با هم بازی کنیم همین شد که تصمیم گرفتیم ببریمش مهد چون بازی با بچه ها رو خیلی دوست داره...نمی دونم چی میشه ...امیدوارم دوست داشته باشه و چیزای زیادی یاد بگیره...فعلا بایبای بای

راستی دیروز با بابایی رفتیم دریا و نیایش خانم کلی آب بازی و شن بازی کرد بعدش هم نیایش رو بردم حمام ...تصمیم گرفتم کمی موهاش رو کوتاه کنم چون بلند و فر شده بود و اذیتش می کرد به عزیزجون گفتم قیچی آورد و همون توی حمام موهاتو کوتاه کردم...قربونت برم کلی تغییر کردی و با این که از کوتاهی مو چیزی نمی دونستم ولی خوب شد می دونستم تو اصلا نمی گذاشتی آرایشگر به موهات دست بزنه آخه دوست نداشتی من به موهات دست بزنم و حتی نمی گذاشتی گیره بگذارم ..این شد که موهات کوتاه شد و با مزه شدی...

دختر گلم بدون خیلی دوستت دارم ..دیدم اینجوری بیشتر اذیت میشی این تصمیم رو گرفتیم...دوست داشتی با کسی بازی کنی همیشه با دست به زمین می زدی و میخواستی عزیز پیشت بشینه و با هم بازی کنید خب عزیز هم کار داشت و تو ناراحت می شدی...این چند روز هم که با گریه ازم جدا میشدی ...قرار شد اگر راضی بودی بری وگرنه دیگه نمی بریمت...دوستت دارم فندقم

به بابایی زنگ زم و ساعت 12:15 رفت دنبال نیایش ، می گفت حالش خوبه و بردش خونه عزیز ، خدا رو شکر، دلم پر میکشه  برای دیدنت و بغل گرفتنت دخترم ، ساعت نمی گذره باید تا 14:30 اداره باشم و یک ساعت هم توی راه تا برسم خونه...دلم تنگ شده ...ای کاش زودتر خوب حرف بزنی و برام صحبت کنی چیکار میکنی اونجا.دوسستت دارم جیگرم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان ال ای
5 خرداد 93 10:31
سلام این داستان واقعیه ؟ خیلی ناراحت کننده بود عزیزم داستان نیست و واقعیت