نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

چه ازدواج کرده باشید چه نکرده باشید این داستان را بخوانید

1393/3/4 11:12
نویسنده : مامانی
648 بازدید
اشتراک گذاری

عکس عاشقانه جدید 2013

وقتی آن شب از سر کار بر گشتم همسرم داشت غذا را اماده می کرد دست او را گرفتم وگفتم باید چیزی بهت بگویم او نشست وبه ارامی مشغول غذا خوردن شد وغم وناراحتی توی چشمانش  را خوب میدیدم  اما باید به او میگفتم که در ذهنم چی می گذرد من طلاق میخواستم  به یک دفعه نفهمیدم چطور  دهانم را باز کنم موضوع را مطرح کرم به نظر میرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد بانرمی گفت چرا  از جواب دادن به سوالش سر باز زدم این باعث شدعصبانی شود طرف غذایش را به کناری انذاخت وسرم داد کشید تو مرد نیستی  ان شب دیگر اصلا باهم حرف نزدیم او گریه میکرد می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیش  امده است اما واقعا نمی توانستم جواب قانع کننده ایبه او بدهم من دیگر دوستش نداشتم فقط دلم برایش می سوخت ... بایکاخساس گناه وعذاب وجدان عمیق برگه طلاق را اماده کردم که در ان قید شده بود می تواند خانه ماشین و30در صد از سهم کار خانه ام را بردار نگاهی به برگه ها انداخت ئان را ریز ریز باره کرد زنی که  10سال زندگیش را بامن گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود از ای که وقت وانرزی اش را برای من هدر داده بود متاسف بودم اما اخر بلند بلند جلوی منت گریه سر داد واین واقعا سخت بود و نمی توانستم به ان زنگی بر گردم چون عاشق یک نفر دیگه  شده بودم دقیقا همان چیزی که انتظار داشتم ببینم برای من گریه ی او نوعی رهای بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن مرا مشغول کرده بود الان محکم تر واضح تر شده بود .........................................روز بعد خیلی دیر به خانه بر گشتم ودیدم که نشته وچیزی می نویسد شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم وخیلی زود خوابم برد چون واقعا بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با دختر مورد علاقه امخسته بودم وقتی بیدار شدم هنوز مشغول نوشتن بود توجهی نکرم ودوباره بخواب رفتم صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود هیچیزی از من نمیخواست وفقط یک ماه هر دو ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال دلشته باشیم وقت امتحان بچه مان بود واو نمی خواست که او به فکر مشکلات ما مغشوش شود ساده بود دلایل او برای من قابل قبول بود اما یک چیز دیگه هم خواسه بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم بیاد اورد از من خواسته بود که در ان یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم فکر میکردم دیوانه شده است اما برای اینکه روز های اخر باهم بودنمان قابل تحمل تر باشد در خواست عجیبش را قبول کردم در مورد شرایط طلاق همسرم با دختر مورد علاقه ام حرف زدم بلند بلند خندید و گفت خیلی عجیب است وبعد با خنده و استهزاع گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بلاخره این طلاق را باید قبول کنداز زمانی که طلاق را بطور علنی عنوان کرده بودم من وهمسرم هیچ تماس جسمی باهم نداشتیم وقتی روز اول او را بقل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوما احساس خامی وتازه کاری داشتیم اول او را از اتاق نشیمن اوردم وبعد از انجا به سمت در ورودی بردم حدود ده متر او را در اغوش گرفتم کمی ناراحت بودم او را بیرون در خانه گذاشتم واو رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود من هم به تنهای سوار ماشین شده وبه سمت شرکت حرکت کردم .........................................................در روز دوم هر دو ما بر خورد راحت تری داشیم به سینه من تکیه داد می توانستم بوی عطری که که به لباسش زده بود را حس کنم فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام فهمیدم که مثل قبل جوان نیست چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود  وموهایش کمی سفید شده بود .....یک دقیقه با خود فکر کردم که من برای این زن چکار کرده ام در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلن کردم احساس کردم حس صمیمیت بین ما بر گشته است این ان زنی بود که ده سال زنگی خود را صرف من کرده بود در روز بنجم وشیشم که حس صمیمیت بین ما در حال رشت است چیزی از این موضوع به دختر مورد علاقه ام نگفتم هرچه روزها جلوتر میرفتند بغل کردن او برایم راحت تر میشد این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود..................................................................................یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند چند لباس را امتحان کرد اما لباس مناسبی نیافت اه کشید وگفت که همه لباس هام گشاد شدند یک دفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت بلندش کنم یک دفعه ضربه ای به من وارد شد بخاطر این همه درد و غصه هاست که این طور شده است ناخود اگاه به سمتش  رفته وسرش را لمس کروم همان لحظه بسرم وارد اتاق شد وگفت بابا وقتش است که مامان را بغل کنی وبیرون بیا وری برای او دیدن اینکه باباش مادرش را بغل کرده وبیرون ببرد بخش مهمی  از زندگیش شده بود بود همسرم به بچه مان اشاره کرد نزدیکتر شود واو را محکم در اغوش گرفت صورتم را بر گرداندم تا نگاه کنم چون میترسیدم در این لحظه اخر نظرم را تعغیر دهم بعد او را در اغوش گرفته  وبلند کردم واز اتاق خواب بیرون اورده وبه سمت در بردم دستانش را خیلی طبعی و نرم دور گردنم انداخته بود من هم او را محکم در اغوش داشتم درست مثل روز عروسی مان اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد روز اخر وقتی او را در اغوش گرفتم به سختی میتوانسم یک قدم  بر دارم بسرم به مدرسه رفته بود ..........محکم بغلش کردم و گفتم واقعا نفهمیده بودم زندگیمان صمیمیت کم دارد سریع سوار ماشین شدم وبه سمت شرکت حرکت کردم وقتی رسیدم حتی در مشین را هم قفل نکردم می تر سیدم هر تاخیری نظرم را تعغیر دهداز بله ها بالا رفتم دختر مورد علاقه ام منشی ام بود در را برویم باز کرد و به او گفتم متاسفم دیکر نیخواهم طلاق بگیرم او نگاهی به متن انداخت تعجب کرده بود دستش را رو بیشانی ام گذاشت وگفت تب داری................................................................دستش را از روی صورتم کشیدم وگفتم من نمیحواهم  طلاق بگیرم زندگی زنا شوی من احتمالا به جزیات زندیگیمان توجهی نداشتم نه به این دلیل که من دوستش نداشتم حالا میفهممدیگر باید تا وقتی مرگ مارا از هم جدا کند هر روز او را در اغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم دختر مورد علاقه ام احساس میکرد تازه از خواب بیدار شده است .....یک سیلی محکم به گوشم زد وبعددر را کوبید وزیر گریه زد از بله ها بایین رفتم وسوار ماشین شدم سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم ویک سبد گل برای همسرم سفارش دادم فروشده گفت دوست داری روی کارت چه بنویسم لبخند زدم ونوشتم تا وقتی مرگ مارا از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم واز اتاق بیرون می اورمت شب که به خانه رسیدم با گل های در دستم ولبخنی روی لب هام بله ها را تند تند بالا رفتم ووقتی به خانه رسیدم ودیدم همسرم رو تخت اوفتاده ومرده است او ماهها بود با سرطان می جنگید ومن اینقد ذهنم مشغول دختر مورد علاقه ام بودم که این را نفهمیده بودم او میدانست که خیلی زود حواهد مرد و میخواست من را واکنش های منفی بچه مان بخاطر طلاق حفظ کند .......حالا در نظر بچه مان من شوهری مهربان بودم .

جزییات زندگی مهم ترین چیز ها در روابط ماهستند ......خانه ماشین دارایی ها و سرمایه  مهم نیست این ها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می اورد اما خودشان خوشبختی نمی اورند سعی کنید دوست همسرتان باشید وهر کای از دستتانبر می اید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید...

پسندها (3)

نظرات (0)