خاطرات این روزها
سلام دخترم ماهم.عزیزم 25/1/93 تا28/1/93 یعنی 4 روز تب داشتی و من با به یاد آوردن خاطره تلخ شهریور پارسال که هیچوقت نخواستم بنویسمش با هر تب تو می مردم و زنده میشدم .خدا رو شکر روز 4 حالت بهتر شد و تبت قطع شد و فقط میل به غذا نداشتی که کم کم بهتر شدی.این 4 روز رو مرخصی گرفتم و پیشت بودم .خیلی سخت گذشت ولی خدا رو شکر تو خوب شدی و نگرانی ام تمام شد.
خیلی دلم میخواد امروز هم سریعتر بگذره تا زودتر بیام پیشت و با تو باشم.خیلی با مزه شدی بعضی از کلماتی که یاد گرفتی و من یادم میاد رو می نویسم تا یادگاری بمونه.
دخترم الان کلمه های مامان ،بابا،عزیز ،آب رو کامل میگه و اما بقیه:
مه مه :مهمان
ندونم:نمی دونم
دایی: دادا
خاله:آله
آقاجون:آقابابا
گوشت:دوش
الو :ادو(صدایی که تا تلفن زنگ کی خوره می دویی سمتش و گوشی رو بر می داری و میگی :الو)
سلام:تلام
شیر: هم هم
شیر بخورم:هم بخو
رفت:لفت
پاشو:pasho
بشقاب:بشتا
ماشین:هان هان
پول: پو پو (عزیزجون برات قلک خریده و تا کیف مامانی رو می بینی می خوای که بازش کنی و پول بگذاری توی قلکت)
نان: نو نو
آب گفتنت چند تا معنی داره.1-آب خوردن میخوای.2-کثیف کردیو میخوای عوضت کنم البته بینی ات رو میگیری یا می دویی سمت دستشویی و میگی آب.3-دلت میخواد بری آب بازی و دریا که اونم با دستات نشون میدی و مثل آب بازی تکون میدی.
تمام حرف های ما رو متوجه میشی و هرچی میخوای با حرکات دست و سر تکان دادن به ما می فهمونی.صبح ها با عزیز میری تا مغازه البته هر روز و ژله و بستنی و ... میخری و یه دوری می زنی.
خیلی دوست داری با بچه ها بازی کنی و تنهایی کلافه میشی.همیشه رفتن خونه ژیناو ژابیز رو دوست داری و علاقه نشون میدی.
خیلی میخوامت عسلی.فقط خیلی دلم میخواد خونه خودمون زودتر آماه بشه تا تولد 2 سالگی تو رو اونجا بگیریم .هر چی خدا بخواد.ان شاالله
دیروز هم با رئیسم بحثم شد و به خاطر دیر آمدنم 3 روز مرخصی ساعتی برام رد کرد.اصلا درک نمی کنه یه خانم ، فاصله هر روزه 45 کیلومتری از خونه تا اداره، گیر نیومدن ماشین اول صبح،خستگی....
میگذره...این روزها هم میگذره
فعلا